شنبه 8 اردیبهشت  
×   خانه   همه مطالب   ویدئو   اقامتگاه های بوم گردی
بستن
مطلب مورد نظر خود را بر اساس استان از روی نقشه انتخاب کنید.
نام استان:  مازندران

⚡ ماجرای رازآلود و عاشقانه مینا و پلنگ در روستای کندلوس

⚡ ماجرای رازآلود و عاشقانه مینا و پلنگ در روستای کندلوس

⚡ ماجرای رازآلود و عاشقانه مینا و پلنگ در روستای کندلوس


نویسنده: حسین اسحقی
23 مرداد 1396

نزدیک ترین اقامتگاه ها و ویلا ها به ⚡ ماجرای رازآلود و عاشقانه مینا و پلنگ در روستای کندلوس جهت اجاره و رزرو



ماجرای رازآلود و عاشقانه مینا و پلنگ روایتی است مستند (با چاشنی ذوق هنری و ادبی ) در روستای کندلوس واقع در بخش کجور از شهرستان نوشهر بین سال های ۱۲۷۵ تا ۱۲۸۵ اتفاق افتاده است. ماجرای عاشق شدن پلنگ به یک انسان با عواطف زیاد. داستان های متفاوتی از این ماجرا روایت شده است که البته پایه همه آن ها یکی است در زیر ما به یکی از روایت ها اشاره خواهیم کرد.

روستای کندلوس

روستای کندلوس نوشهر

مینا دختری تنها و یتیم با چشمانی ترسناک

 مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت. ولی مردم کندلوس به او مینای ورگ چشم (به گویش مازندرانی گرگ چشم) می گفتند. بلند بالا زیبا و با آواز بسیار زیبا و دلنشین که معمولا کنار چشمه ماه پره می نشست و آواز می خواند و دخترهایی که برای گرفتن آب از چشمه می آمدند دور او جمع می شدند و به صدای دلنشین او گوش می دادند.

مینا دختری تنها و یتیم بود و تنها در کلبه ای زندگی می کرد خانه او هنوز به صورت اثر فرهنگی به جامانده است. ما امروز نمی دانیم چرا مینا تنها و یتیم بوده و یا چرا به تنهای زندگی می کرد. او دختری زیبا بود. بسیاری از جوانها عاشق او بودند ولی خیلی ها جرات نمی کردند به چشم گرگی او نگاه کنند و بچه های کوچک حتی از او می ترسیدند و با دیدن مینا زیر گریه می زدند و فرار می کردند.او معمولا به دل جنگل می رفت و چوب (هیمه) می آورد و هنگام گردآوری با صدای بلند آواز می خواند. در جلوی خانه او پر از چوب بود که روی هم چیده شده بود.

آواز مینا در جنگل و اولین دیدار مینا و پلنگ

مینا در تنهایی جنگل شاید از روی ترس یا تنهایی با آوای بلند ترانه می خواند. روزی پلنگی این صدا را شنید و عاشق صدای زیبای او شد و هر روز از پشت بوته ها او را می دید و به آواز او گوش می داد. پلنگ که به صدای او عادت کرده بود و عاشق او شده بود نتوانست شبها از دلتنگی طاقت بیاورد. بوی او را ردیابی کرد تا اینکه شبانگاه به کلبه مینا در روستا رسید و از روی درخت توتی که هنوز هم در روستای کندلوس هست بالا رفته تا به پشت بام خانه مینا برسد و از آنجا صدای معشوقه اش را می شنید. تا اینکه یکی از شبها مینا از پشت بام صدایی شنید و از نردبانی که اکنون در موزه کندلوس نگهداری می شود بالا رفت.

روستای کندلوس

کوچه پس کوچه های کندلوس

پس از آنکه چشمش به پلنگ افتاد. پلنگ خرناسی کرد و مینا از ترس بیهوش شد! پلنگ آنقدر بالای سرش نشست تا به هوش بیاید و این بار که بهوش آمد نفسش در سینه بند آمد و به چشم پلنگ خیره شد . پلنگ گاهی خرناسی می کرد و سر خود را پایین می انداخت یا باز می گرداند.مینا با ترس و لرز فراوان و لکنت زبان پرسید تو اینجا چه میکنی؟ از من چی می خواهی؟ پلنگ هم با صدای خودش جوابش را می داد.

کم کم مینا بر ترس خود چیره شد و مطمئن شد که دیگر پلنگ به سوی او حمله نخواهد کرد. تا این زمان چشمان سرخ مینا موجب شده بود مینا همیشه تنها و فراری باشد. ولی پلنگ که مینا را دید مبهوت و حیران چشمان او شد و آرام شد. چون چشم هر دو یک رنگ بود! مینا کم کم که آرامش او را دید جلو رفت و نوازشش کرد.مینا و پلنگ با هم نشستند و دوستی بین آنها در حال پدید آمدن بود که شاید خودشان نمی دانستند در صد سال آینده به یکی از زیباترین و واقعی ترین رمانهای عاشقانه جهان تبدیل خواهد شد.

پلنگ مدتها عاشق مینا بود ولی مینا نمی دانست!

اما میوه درخت عشق پلنگ بالاخره به بار آمد و مینا نیز عاشق او شد! مینا و پلنگ آن شب تا نزدیک صبح کنار هم بودند و هر یک با زبان خود با دیگری صحبت می کرد. نزدیک صبح پلنگ به جنگل برگشت. مینا هم فردا دوباره به بهانه جمع آوری چوب به جنگل می رفت تا پلنگ را ببیند و این کار را مدتها انجام داد. در جنگل پلنگ در گردآوری چوب به مینا کمک می کرد. مینا چوبهایی که جمع می کرد بر پشت پلنگ می نهاد تا بخشی از راه از سنگینی بار مینا کم شود. غروب مینا به خانه بر می گشت . پلنگ نیزهر شب به دهکده کندلوس می آمد و به خانه مینا می رفت و منتظر می ماند تا مینا بیاید. آنها روز به روز بهم وابسته تر می شدند و بهم عادت کردند. هر دو در کنار هم بودند و مینا او را نوازش می کرد و برایش آواز می خواند. تا اینکه زمستان امد و برف سنگینی بارید. همه جا سفید شده بود. مردم کندلوس هر روز صبح ردپای پلنگ را روی برفها می دیدند. ردپاها را دنبال کردند و دریافتند که ردپا به سوی خانه میناست.

 

داستان راز آلود - خانه مینا و پلنگ

خانه مینا

سرزنش پلنگ توسط مینا

ولی هنوز کسی خود پلنگ را ندیده بود و مینا هم چیزی به روی خود نیاورد. تا اینکه ننه خیرالنسا یکی از دوستهای نزدیک مینا که همسایه او بود شبی از شبها خوابش نمی برد. از خانه بیرون آمد تا قدم بزند. هنگامی که بیرون آمد صدای مینا را شنید. گویا روی کسی فریاد می زد و دعوا می کرد. با خود گفت او که کسی را ندارد و اهل دعوا هم نیست. به سوی خانه اش رفت و به درون حیاطش نگاه کرد.مینا را دید که نشسته و به دیوار تکیه داد و با تکه چوبی که در دست داشت در حالیکه ، بازی می کرد و گاهی سرش را بالا می آورد و در جلوی او پلنگ غول پیکری نشسته در حالیکه دستها جلویش خم نشده بود و مانند کودکی از دعوای مادرش شرمسار باشد سر و گوشش را پایین انداخته و پس از هر دعوا و سرزنش مینا یه زوزه و آه شرمساری می کشد. معلوم نبود چه کرده بود که مینا از دست او عصبانی بود شاید دیر آمده بود و مینا را در انتظار گذاشته بود. مینا ناراحت شده بود. مینا در جهان کسی جز این پلنگ را نداشت. مینا و پلنگ عاشق و شیفته هم شده بودند. خیرالنسا داستان را نزد خود نگه داشت و برای کسی باز گو نکرد. تا اینکه پس از مدتی خود مینا داستان را برایش تعریف کرد.

مردم روستا متوجه عشق مینا و پلنگ شدند

پلنگ شیفته جادوی چشمان سرخ ستاره گون مینا و آواز زیبایش شده بود به طوری که هر شب به دیدارش می آمد و سر خود را از پنجره به درون کلبه مینا می انداخت. کم کم داستان عشق مینا و پلنگ در روستا پخش شد و مردم از رفت و آمد پلنگی به ده آگاه شدند.روزها مینا به جنگل می رفت و شبها پلنگ خانه او می آمد. مردم که فهمیدند هر شب کمین می کردند پلنگ را ببیند.

برخی ها هم با تفنگ منتظرش بودند.ولی وقتی به عشق مینا و او پی بردند از کشتنش منصرف شدند. خیلی ها هم می ترسیدند شبها بیرون بروند. بعضی ها هم می دیدند که پلنگ بعضی وقتها که می اومد با خود شکاری مانند تیرنگ (تذرو یا همان قرقاول) ، کبک و یا شوکا به خانه مینا می آورد.

برخی پسرهای جوانِ دِه که مینا را دوست داشتند در جای رقیب پلنگ خود را می دیدند و حسادت می کردند. یکی از آنها هر شب پشت در خانه مینا می رفت تا سایه و شبح مینا را روی پرده اتاق پنجره اش ببینید و اینکه هر شب تا دیر وقت چراغ خانه اش روشن بود برایش عجیب بود فکر می کرد که مینا عاشق اوست و به خاطر او بی خواب است. تا اینکه فهمید او منتظر پلنگی هست و بعد از آن حسرت می خورد. پلنگ دیگر یکی از اهالی کندلوس شده بود. بعضی از بستگان مینا هم از روی شرم تلاش می کردند داستان را پنهان نگاه دارند.

مینا به عروسی میرود و پلنگ زخمی می شود

مدتی گذشت تا اینکه در روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه عروسی دختری به نام آهو خانم بود.همه اهالی کندلوس به عروسی دعوت شده بودند. دخترها و زنهای ده از روی دلسوزی برای مینا که تنها زندگی می کرد، یا از روی ترس که مبادا با پلنگ تنهاش بگذارند او را به زور و کشان کشان بدون آنکه لباس نویی بر تنش کند به عروسی بردند. دل مینا در کندولوس جا مانده بود می دانست حتما پلنگ امشب می آید.

در شب عروسی بیشتر مردان تفنگ به دست بودند و خطر بزرگی پلنگ را تهدید می کرد. چون او حتما رد و بوی او را می گرفت و به نیچکوه می آمد. شب هنگام پلنگ به روستا آمد ولی مینا را نیافت. بوی مینا را دنبال کرد و به سوی روستای نیچکوه به راه افتاد. به نزدیک دِه که رسید سگهای ییلاقی که خیلی بی باک و سهمگین هستند از آمدن او آگاه شدند و به سویش دویدند و به او حمله کردند.

پلنگ پس از جنگ و درگیری بسیار خونین و زخمی شد. با اینحال خود را به روستا رساند و به خانه ای رسید که مینا در آنجا بود. پلنگ سر خود را از پنجره اتاق عروس به درون برد و نعره ای کشید و مینا را صدا زد .زنان جیغ زدند و فریاد زدند. بعضی هم از حال رفتند و مردان هم که دستپاچه شده بودند تفنگ بدست بسویش حمله کردند و چند تیر بسویش انداختند و پلنگ به تاریکی شب بازگشت و فرار کرد ولی هنگام فرار تیری به او برخورد کرد.

زمستان بود و برف و کولاک خیلی سنگین می بارید. مجلس عروسی تا ساعتی بهم خورد و همه می ترسیدند پلنگ باز گردد. یکی از بستگان و خویشاوندان مینا که از بزرگان کندلوس بود تلاش کرد مهمانی را آرام کند. مهمانها و زنهای ترسیده را دلداری داد و برای آنکه مردم نیچکوه از عشق مینا و پلنگ آگاه نشوند و شرمسار نشوند به مهمانها گفت پلنگی بود که از گرسنگی به نیچکوه آمد. او همان شب عروسی پلنگ را در نزدیکی خود دید ولی دلش نیامد پلنگ را با تفنگ بکشد. اما جوان دیگری از کندلوس که رقیب عشقی پلنگ بود تیر کاری را به پلنگ زده بود. مردم محل چون می دانستند پلنگ عاشق صدای مینا شده و مینا هم پاک و بی گناه است و چون همه می دانستند به خاطر عشق مینا به روستا می آید با او کاری نداشتند. دلشان نمی آمد پلنگ را بکشند و مینا را عزادار کنند.

داستان راز آلود - خانه مینا و پلنگ

منزل مینا و پلنگ

 نفرین شدن قاتل پلنگ

پس از آنکه پلنگ از نیچکوه فرارکرد بعد از آرام شدن، دوباره همه مشغول شادی قلیان و چای و چپق شدند و درباره اینکه چرا پلنگ به روستا آمد با هم حرف می زدند. فکر نمی کردند که پلنگ کشته شده باشد یا تیری خورده باشد. فردای عروسی جوانی کاسه ای از خون پلنگ را درون چاله ای از برف نزدیک کندلوس دید. رنگ خونش مثل گل شقایق بود. از قدیم می گفتند رنگ خون عاشق با خون دیگران فرق دارد.

خون عاشق (مقدس است) هرجا که بریزد گل در می آید. به گوش مینا رساندند. وقتی که فهمید پلنگ شاید مرده باشد آنچنان سر و صدا و شیون و زاری در کندلوس به راه انداخت که همه مردم ده حیرت زده و مبهوت شدند.مینا مدام نام پلنگ را صدا می سزد و بر سر و روی خود می زد! کسی هم جرات نمی کرد نزدیک او برود. او یکپارچه خشم و آتش شد. صدای آه و ناله هایش در گوش کسانی که صحنه را دیده بودنن، تا آخر عمر مانده بود و با یاد آن اشک می ریختند.

همه مردم ده از اندوه او ناراحت شدند و گریه می کردند. می گویند جوانی که پلنگ را با تیر زد رقیب عشقی پلنگ بوده و با شنیدن شیون هراسناک مینا به هراس افتاد و به جنگل گریخت و دیگر برنگشت و هیچ کس او را ندید! می گویند سالها بعد یکی او را در “غار انگلسی” دیده بود. موهایش بسیار بلند شده بود به طوریکه روی دوشش ریخته شده بود و با دیدن جوان کندلوسی فرار کرد! مردم روستا تا ۳ روز اطراف ده را گشتند تا شاید لاشه پلنگ را بیابند یا او را نیمه جان پیدا کنند و نجاتش دهند تا دل مینا را آرام کنند.

حتی تا نوک کوه بالا رفتند. رد پایش در جایی روی برفها گم می شد.بالاخره لاشه پلنگ پیدا نشد. برخی شایع کرده بودند که شاید خود جوان رقیب پلنگ لاشه پلنگ را با خود به جنگل برده باشد.

عزاداری مینا برای پلنگش

مینا جامه عزای سیاه بر تن کرد و در خانه نشست و مجمع بزرگی از حلوا و خرما در پیش نهاد. مردم دسته دسته از روستاها و خانه های اطراف برای سرسلامتی و دلداری و تسلیت به خانه او می آمدند و همراه با او گریه می کردند. هر مهمانی که تازه می آمد او شروع به مویه و موری می کرد. مردم ده و دوستان و بستگان مینا دیگهای بزرگ برنج بار نهادند. تا ۳ روز و ۳ شب مردم ده نهار و شام به میهمان و مردم روستا دادند! مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و کسی را نمی پذیرفت. بستگانش گاهی برای او غذا می آوردند. تا اینکه زمستان سپری شد.

موزه کندلوس

موزه روستای کندلوس

مینا به دنبال صدایی در دل جنگل

در یکی نخستین روزهای بهار با آمدن جشن نوروز باستانی ایرانیان یک روز صبح زود مه بسیار غلیظی آمد.گفته می شد هیچیک از مردم ده در همه عمر خود چنین مه ایی ندیده بود وقتی مه آمد مینا در خانه خود را گشود و بیرون آمد. گویا صدایی از جنگل او را فرا خوانده بود.

آرام ارام بدون آنکه سخنی به لب گشاید و به کسی چیزی بگوید و پاسخ پرسش کسی را بدهد به سوی جنگل رفت و در مه گم شد. مردم روستا شگفت زده شدند با خود گفتند شاید او می خواهد به زندگی عادی خود برگردد و شاید رفته جنگل برای خود هیمه (چوب) بیآورد. اما نیمروز (ظهر) شد او نیامد شب شد باز نگشت. مردم و بستگان نگران شدند و آتش و فانوس گرفتند و در جستجوی او به جنگل جاهای که او پیش از این به آنجا ها می رفت رهسپار شدند و دنبال او گشتند ولی هرگز او را نیافتند.

تا چندین روز گشتند او را نیافتند و دیگر هیچ وقت پیدا نشد.از این زمان به بعد افسانه های مردم شروع شد. همه مردم کندلوس آن زمان تا پایان مرگ می گفتند از خانه متروک مینا صدای ساز و آواز می آید وقتی از جلوی خانه او می گذشتند پای شان سست می شد. کم کم بر این باور و خیال شدند که شاید پلنگ، یک جن یا پری بوده که به شکل پلنگ هر شب به خانه او می آمده است.

دوست نزدیکش خیرالنسا تا مدتها به جنگل می رفت تا او را بیابد حتی شایع شده بود تنها اوست که جایش را می داند. ولی او انکار می کرد و همیشه تا پایان عمر با نام و یاد مینا گریه می کرد. همچنین شایع شده بود که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند.

۴۰ سال بعد جوانی گفت که در جنگل پیرزنی دیده که موهای بسیار بلندی با چشمانی سرخ داشت. وقتی مینا جلوی او را قرار گرفت از ترس سرجای خشکش زد و نمی توانست واژه ای بگوید. مینا با دیدن او بیدرنگ فرار کرد. جوان پس از آنکه به روستا برگشت لکنت زبان گرفت و چند روز مریض شد تب شدید گرفت و با همان بیماری مرد! با این حال مینا برای همیشه رفت و تنها داستانی شگفت انگیز از او برجای ماند. خانه مینا تا به امروز در کندلوس برجای مانده است و جهانگردان فراوانی به روستای او می روند.

 


منبع: ایران بوم گردی

دسته ها: استان ها مازندران مجله ایران بوم گردی

مکان در نقشه

ارسال دیدگاه



دیدگاه کاربران


عباس رشتیانی 31 فروردین 1403
تا امروز به قشنگی این داستان هنوز نشنیده بودم من داستان خیلی زباد میخونم ولی داستان مینا وپلنگ واقعا قشنگ هستش وتصمیم گرفتم به روستای کندلویگس برم وخانه مینا و پلنگ راه از نزدیک ببینم خیلی زیبا و قشنگ بود ولی افسوس که آخر داستان غمگین شد

محمد 26 فروردین 1403
با عرض سلام. اين داستان رو پدربزرگ ما كه تو يكي از ييلاقات نزديك به كندلوس زندگي ميكرد برامون تعريف كرد. جالب كه بعضي ها مينويسن براي اينكه ما رو بكشونن كندلوس اين داستان تعريف ميكنن! جهت اطلاعتون ميگم كه هيچ ادمي از كندلوس چشم به راه جاده نيست تا از اين شهر و اون شهر تشريف ببرن تو روستاشون و هيچ كس اجبارتون نكرده اين داستان بخونين

مهشید 16 فروردین 1403
من دو روز پیش رفتم کندلوس ، دیدن خونه مینا و پلنگ ، خونه فروخته شده . درش قفل زدن .
مگه میراث فرهنگی و میشه فروخت.

مسعود 27 بهمن 1402
آقای محسن اردشیر این داستان زیبا و غمگین رو در نمایش سیاه خال در سالن اصلی تئاتر شهر به تصویر کشیده از ۲۵ بهمن تا ۲۵ اسفند به زیبایی به تصویر کشیده توصیه میکنم ببینید

محمدرضا 13 بهمن 1402
سعی میکنم چندتا نکته بگم
۱. افسانه‌ها و داستان‌ها و روایت‌ها برای یادگیری هستن، مثل داستان یونس و نهنگ، رستم و دیو و ... ، پس اینا لزوما برای سنین زیر ۵سال نیست
۲. برای کسانی که ذوق هنری دارن یا تصورات و تخیلات و تصویرسازی قوی، قدرت درک چنین داستان‌هایی به شدت قشنگتر و به واقعیت نزدیکتره ، پس دوست دارم به چنین تفکراتی احترام بذارم
۳. کاش برای چنین افسانه‌هایی ارزش بیشتری قائل بودیم و میتونستیم به نوعی همه جا نشونش بدیم ترجیحا با فیلم، کاری که اکثر دنیا در مورد افسانه‌هاشون انجام میده
۴. قطعا چنین داستان‌هایی گردشگر بیشتری رو برای شناخت و بازدید از روستا به سمت کندلوس میکشونه
۵. شخصا به پاکی و زلالی چنین داستان‌های قشنگی ایمان دارم و لذت میبرم از شنیدنش

علی 07 دی 1402
این قصه برای سنین زیر ۵ ساله؟
واقعا خجالت نمیکشید؟ پلنگ عاشق صدای مینا شده؟؟؟

م.ک 03 دی 1402
برام سواله چرا مینا تنها بوده پس پدر و مادرش چی شدن یعنی هیچکس رو نداشت چطوری تنها زندگی میکرده؟

مرسانا 17 شهریور 1402
من رفتم خونه واقعی مینا تو کندلوس اون خونه ای که پرده اش معلومه واقعی نیست ولی اون رو به رو اون خونه یک خونه کوچیک خرابه هست اون خونه مینا هست تو تابستون سال ۱۴۰۳ خرابش میکنن نمیدونم چرا ولی کلا داستان باحالی هست و جالبو واقعیت داره😁😁😁

elisa 02 مرداد 1402
داستانش واقعیه اما از بچگی فقط به ما گفتن پلنگ عاشق صدای مینا بود و هر شب می رفت بالای پشت بام و او رو می دید و مردم وقتی پلنگ رو دیدن چون می ترسیدن کشتنش.
حتی یه داستان دیگه ای در کندلوس هست که بابابزرگامون هم میگن اون رو دیدن و اون هم اینه که موقع عزاداری امام حسین شیری می اومد پشت در مسجد تا آخر می نشست و برای امام حسین گریه می کرد و بعدش می رفت

کلم متحرک 07 تیر 1402
خیلی غمگین بود
دوس دارم برم کندلوس خونه ی مینا رو ببینم

علی بهمنش 14 خرداد 1402
بسیار عالی و زیبا اینگونه عشقها دیگه افسانه شده است 💖💖🌹🌹🌹
عشقی وجود نداره اگه کسی دوستت داشته باشه بخاطر پول و سرمایه ست

وحید 12 خرداد 1402
چقد زیبا که من الان اینجام کندلوس واین داستان رو شنیدم وزدم گوگل بخونم

محسن 12 فروردین 1402
عجب داستان غم انگیزی😑😑😑😑خدارحمت کند

Zeynab 21 آبان 1401
عالی بود من تازه چنین چیزی شنیدممم چقد عشق پاک خوبه

حمید و نگار 08 آبان 1401
خوشم اومد، من نگار هم میریم ❤💖😘😍👏🏽👏🏽

مبینا 13 مهر 1401
واقعا چقدر قشنگ بود من خوشم اومده برم به همون روستا آدرس دقیقا شو پیدا کنم میرم

عسل 30 تیر 1401
خیلی جالب بود

هژیر مهر افروز 20 تیر 1401
داستان واقعیه
ولی انقدر کشش دادن
ع ن شو درآوردن،
باشه مردم میان کندلوس از امکانات رفاهی ت***ی شما استفاده میکنن

فرانک 01 خرداد 1401
شر و ور تر از این نشنیدم تبلیع ازدواج انسان باپلنگ !!!! گناهه. اینها رو سر هم کردین که ملت رو بکشونین کندلوس؟؟؟

پویان یحیایی 10 اردیبهشت 1401
داستان واقعی است جوان خیلی بیناموس بود

سهیلا 06 اردیبهشت 1401
داستان زیباییست،میتونه واقعیت داشته باشه ولی اینقدر شاخو برگ دادنش برای کشوندن مردم به کندلوس است.امامزاده درست کردن

sete 02 اردیبهشت 1401
چقدر من دلم برای مینا و پلنگ میسوزه/: چقدر اون پلنگ خوب بود و چقدر بد که رفت و ناپدید شد.. کاش یجوری میشد که باهم زندگی میکردن. کسایی که باور ندارن باور نداشته باشن این داستان واقعیه ذهن شما عقب موندس طرز فکرتون شبیه ادمای دهاتیه که اینارو باور ندارین پس خفه شید

ارزو 13 فروردین 1401
کسانی که اینجا میان چک‌ می‌کنن پلنگ جن بود و مینا هم باهاش تا ابد زندگی کرده چون دیدنش

مبینا 08 فروردین 1401
نخیز اسلن واقیت نداره

مبینا 11 اسفند 1400
الان برنامه کودک مینا و پلنگ رو میده

مبینا 11 اسفند 1400
چرا شما انقدر زر میزنید این داستان راسته دیگه

مبینا 11 اسفند 1400
من این داستان را ۲ بار خوندم و خیلی هم دوسش دارم ولی برام یه سوال پیش اومده مینا وقتی رفت به جنگل چه بلایی سرش امد

.. 07 آذر 1400
سلام من مدت هاست دوست دارم بدونم مینا از بین رفته یا با پلنگ به جای دیگری رفته یا همون پیرزنی که اون جوان دیده بوده ولی در هیچ سایتی نتونستم جواب رو پیدا کنم میشه بگید ؟؟

کوثر 06 آذر 1400
اگه خارجی بود حتما فیلمش رو می ساختن متاسفانه سینمایه ما همش شده فیلم خیانت و...

هانیتا 06 آذر 1400
سلام
چه بلایی سر مینا اومد ؟ یعنی از بین رفت ؟

باران 06 آذر 1400
سلام خواستم بپرسم مگه ننوشته بودید که مینا برای همیشه گم شد پس چطور ۴۰ سال بعد جوانی پیرزنی با چشمان قرمز در جنگل دید و اینکه چطور نوشته شده مینا وقتی جلوی پیرزن آمد بی درنگ فرار کرد مگه مینا اون موقع پیدا شده بود ؟ اگه میشه جوابم رو بدید

تهمینه 31 مرداد 1400
باسلام نمیشه دوباره دنبالش بگردین همون غار انگلسی رو بگردین چون ما دوست داریم مینا رو ببینیم اگه ایکارو کنین دنبالش بگردی ن ممنون میشیم راستی هنوز از اون قدیمی ها زنده هستن خاله النسا مرده یا زنده

مینا پلنگ 02 اردیبهشت 1400
این داستان کاملا واقعیه :😔

فریبا 25 فروردین 1400
خیلی جالبه

.. 15 فروردین 1400
سلام
من خودم نوشهری هستم اما این که این داستان واقعیه یا نه رو نمیدونم
فقط میدونم که وجود مینا و پلنگ رو تمامی مردم نوشهر و منطقه کجور(منطقه‌ای که کندلوس در آن واقع شده) باور دارن
البته معروف ترین روایت موجود درباره‌ی مینا پلنگ که به شکل اشعار مازنی در بین مردم کجور وجود داره اینه که پلنگ خواستگار مینا رو کشته و مردم هم در پی این اتفاق پلنگ رو کشتن

ssssss 11 فروردین 1400
این داستان واقعی است چون من خانه مینا را از نزدیک دیده ام

افصحی 03 فروردین 1400
سلام بامداد سوم فروردین بخیر 4:۳۷
بزارید آخرشو خوب تموم کنیم
پسر جوان از عمل خود پشیمان می‌شود و میرود به جنگل ماده پلنگ را پیدا میکند و از او مراقبت و بعد به دنبال مینا میرود تا اورا مطلع سازد
سپس با یکدیگر ازدواج میکنند و پلنگ را نیز در کنار خود نگه می دارند
فقط یه فکری برای اون شخصی هم که لکنت زبان گرفته بکنید
چون مینا اهل صدمه زدن نبود

نوروز 1400 مبارک
با آرزوی ریشه کن شدن کرونا

.... 27 اسفند 1399
مرغ همسایه غاز افسانه وداستان های پر ازفساد یونانی رومی مصری قبول دارن ازدواج طرف با فرش گوشی درخت حیوان قبول دارن زی زی که گفت هر کی دوست نداره جمع کن بره

آتوسا 02 اسفند 1399
به نظرم این داستان واقعی نبوده فقط میخوایته پیام خودشو برسونه
که اتفاقا پیام قشنگی هم داره امیدوارم ما یه روز این پیام رو درک کنیم
حیوونا هم احساس دارن، اونام موجود زنده ان و اینی که ما بخوایم همهه ی جهانو برا خودمون کنیم و جای بقیه رو تنگ کنیم و با افتخار اونارو بکشیم، یه ظلم خیلـــــــــــــ بزرگه امید وارم قبل از این که سرنوشت همه‌ی حیوونا مثل ببر مازندران بشه اونو درک کنیم اگرمم درک نکردییم منقرض بشیم که دنیا از دست ما راحت بشه و یه نفس راحت بکشه

آراد 28 بهمن 1399
به نظر من نه جن بوده نه پری
این داستان به نظر من تا حدودی واقعیه و حالا بعضی جاهاشم یکم بزرگ کردن نظر نن اینه که پلنگ عاشق مینا میشه خب ایجاد رابطه عاطفی بین حیوان و انسان یک چیز معموله و این وابستگی زیاد میشه تا جایی که مجنون میشن و به این دلیل که پلنگ در اون زمان خیلی کشته زیادی داده مردم میخوان بکشنش اما دلشون نمیاد اخر هم یک جوان که اخساس میکنه یک حیوان جاشو گرفته اونو میکشع و اخر مینا از درد زیاد به جنگل پناه میبره و اسوده

مونا 13 دی 1399
دوستان این ها داستان های قدیمی هستند.
شاید اصلا واقعیت نداشتند و مردم خودشون در آوردند
اما بخشی از فرهنگ اون سرزمینند
حالا شما میخوای باور کن نمیخوای هم نکن
دیگه چرا دق دلیتو اینجا خالی میکنی

بابک 11 آذر 1399
خاک بر سرمون که هنوز تفاوتی بین خرافات و واقعیت قائل نمیشیم
ما مردم جهان سوم خیلی خرافاتی هستیم و کلا عقلمون تعطیله
خدا شفامون بده . !!!!! انشاالله

مهدی 05 آبان 1399
ازین قبیل داستانها در ایران زیاد هست فقط باید رو این داستانها تمرکز کرد تا باعث ابادی ان روستا بشه

ساشا 23 مهر 1399
متاسفم براتون که هنوز هم دوست دارید داستانهای خرافاتی رو باور کنید. عقب ماندگی فرهنگی همینه. اصلا از خودتون نمیپرسید مثلا اون جوون که پلنگ رو زده بعدشم گم و گور شده چجوری اینا فهمیدن که چاله خون دیده و ... یا اینکه گوینده تعریف میکنه که اولین بار چگونه پلنگ خودشو به خونه مینا رسونده چجوری انقدر دقیق و با جزیات میگه وقتی حتی خود مینا هم ندیده اومدنش رو؟ آیا رو گردن پلنگ دوربین کار گذاشته بوده؟ یا خیلی چیزای دیگه که راحت با منطق نقض میشن ولی شما دوست دارید باور کنید. فقط میتونم بگم متاسفم واسه همتون که عاشق خرافات هستید.

مینا هستش اسم خودمم 18 مهر 1399
به نظرم شما خیلی بی خود می کنین که میگین مینا جن یا پری بوده مینا هم مثل ما ها انسان بوده پس زر بی شعورانه نزنین😒😒

پلنگم حتما یه حیوان بوده چشما تونو باز کنین داستانو خوب بخونین چشتون کور بشه ایشا الله که نمیتونین یه عشق زیبا رو ببینین


مینا رفته جنگل چی شده ؟؟؟رفته زندیگی کنه

پلکنگ چی شده ؟؟؟ مرده خدا رحمتش کنه

اون پسره براچی رفته ؟؟؟ چون عذاب وژدان گرفته

خیلی راحت به سوالاتون جواب دادم بخونید ولذت ببرید 😊

خجیر 14 شهریور 1399
ما افسانه های اینچنینی در فرهنگ مون زیاد داریم در مازندران عزیز. اما متاسفانه من ک دوستدارش هستم و دنبال اینام تازه خوندم این داستان رو جایی نشنیدم تو عمر 30ساله ام ، یعنی کم لطفی و کم کاری میشه، خیلی زیبا بود دلم گرفت ، فک کنم ماها هم باید از دست ی سری آدمها فرار کنیم و ب دل کوه و جنگل بزنیم تا آسوده باشیم از رنجها و آماج تیر و حملات ... افسانه ی رعنا و نجما ، طالب و زهره ، امیر و گوهر و بسیار وعاشقانه داریم ، نزدیک هزار افسانه داریم در مازندران معیشتی .عاشقانه و........
کو دلسوز نداریم که کار بکنن روش ومعرفی بشه ،
دلم پیش میناست .. ته بلا مه دل ،

مهرسا 10 تیر 1399
عالیییی

مهرسا 10 تیر 1399
این داستان خیلی زیبا هست من هم اصالت مال کجور هستم به نظر من باید مستند این داستان ساخته شود

صمصام 25 خرداد 1399
جه سرگذشتی این دختر داشته ....ای کاش کسی بتونه در قالب انیمیشن یا نمایش عروسکی این مستند عاشقانه و زیبا رو به مردم معرفی کنه

سید امیر حسین 27 اردیبهشت 1399
فیلم سینمایی پلنگ مینا واقعی

شیدا 14 اردیبهشت 1399
من سال ۸۳ کتاب مینا و پلنگ به قلم هادی سیف رو خوندم.اونموقع دانشجوی گرگان بودم فقط بگم که وقتی کتاب تموم شد ساعت ۱۱ شب بود و من تا چهار صب گریه میکردم طوری که هم اتاقیام تعجب کرده بودن از اونروز آرزو داشتم یه پلنگ ببینم.چندسال بعد به کندلوس سفر کردم از شوق مکان هایی که روزگاری پلنگ و مینا توش قدم زدن میلرزیدم .اونقدری که این قصه و این روایت منو شیفته و عاشق خودش کرد هیچ چیزی در دنیا نکرد.بزرگترین آرزوم این بود که کاااااش من هم دوره با مینا تو اون روزگار توی اون دهکده می بودم.

فاطمه سادات 10 اردیبهشت 1399
خیلی بد بو👎👎👎👎

لهراسب.زنگنه....اهواز 18 دی 1398
زمان اتفاق داستان.یاحکایت رابین سالهای۱۲۷۵تا۱۲۸۵ دانسته اند.امااگراین تاریخ شمسی باشد یعنی.مربوط به یکقرن پیش است...اما اگر تاریخ.هجری قمری باشد باید آن واقعه را مربوط.به‌ ۱۷۰ سال پیش ازاین دانست یعنی اوایل عصر قاجاریه ....وآغاز روند مدرنیته و شروع ارتباط با جهان و آشنایی با دنیای صنعتی.....ولی هنوز شکل داستان نویسی مدرن و رمان نویسی درایران آغازنشده.بود....چون این داستان هنوزرنگ و بوی حکایت دارد و نشانی از زندگی و مناسبات شهری درآن نیست..................
در ادبیات کلاسیک فارسی امثال و حکم ونقش حیوانات درداستان سابقه داشته....مثل کلیله و دمنه...و داستان های خیالی هزارویکشب، الف، لیله ولیله......

واما..بعدبه اصل داستان باید پرداخت....

آمتیس 18 آذر 1398
واقعا داستان قشنگی بود اما برام جای سوال که مینا وقتی به جنگل رفت چه اتفاقی براش افتاد

فرهاد 07 مرداد 1398
بسیار داستان زیبایی است
ای کاش فرهنگ زیبا و اصیل مازندران برای جوانان ایران واگویه شود

علي 28 تیر 1398
اگه این داستان‌ها رو یه امریکایی میدونست تا الان به فیلم پر فروش هالیوودی ساخته بودن , حالا اگه توان ساخت فیلمو نداریم حداقل واسه اونا ارسال کنیم تا به نام‌ کشورمون بسازن

ا 17 تیر 1398
مینا کسی بود اتفاق افتاد مینا آواز لذیزی داشت ولی چشم مینا قرمز بود هروز می‌رفت جنگل آواز میخواند یک پلنگ جنی مینا رادید مینا باهم عاشقانه زندگی کردند کسی ندید ولی ما میگیم مینا تنها کسی هستی ما زندگی تورا نداریم

یاسین جانی نژاد 17 تیر 1398
مینا تنها کسی براش اتفاق افتاد پلنگ مازندرانی نبود یک جن بود یا پدید بود مادرجون میگوید پلنگ مینا رادید چشمش هم رنگ بودن پلنگ آواز های مینا شیرین بود ولذیزبود پلنگ مینا را تبدیل جن کرد وعاشق هم شدن وباهم دیگه عادت کردند ولی مینا مه گمشده ولی به نام پلنگ مازندرانی جن میناراپیداکرد با خودش برد مینا پلنگ زندگی خوبی کردن

امیر اکرم بهرامی 09 تیر 1398
داستان جذابی بود و برای فیلم سازان جای کار زیادی دارد در دیگر کشورهای توریستی داستانهای زیادی از روستاها و دریاچه های خود میسازند که مثلا هیولا دارند که غالبا برای جلب گردشگر است اما رابطه محبت آمیز انسانها با حیوانات کم داستانهای واقعی ندارد چه بسا این داستان هم زمینهای از واقعیت داشته باشد باید به آن پر و بال بدهیم به نفع آن منطقه و مملکت ماست.

زهرا مجابی 27 خرداد 1398
واقعا داستان حقیقی شیرینی هست و این داستان بیانگر این هست که حیوانات هم احساس دارند عشق و محبت و نفرت و خشم رو خوب درک میکنند و ایکاش ما یاد میگرفتیم به جای خشم و کشتار به حیوانات محبت کنیم زیرا محبت آنها خالص است بدور از هر انتظار و توقعی وفادار بدون هیچ نیرنگ و ریایی لذت بردم ممنون 🌹🌹🙏🏻

جواد 14 فروردین 1398
مادر بزرگ من هم بر این با در است که او واقعا یک پلنگ نبوده بلکه جن بوده که چشم قرمزی دارد وهمیشه مشغول اواز است این اتفاق برای مادر بزرگم هم اتفاق افتاده او می گوید همین اجنه پدرش را برده است پدرم هم میگوید همین پدربزرگم شب ها به جنگل میرفته و تا فردای ان روز برمیگشته

عسل پورصادق 27 اسفند 1397
عالی

عسل پورصادق 27 اسفند 1397
من تا حالا دو بار این داستان را خواندم و بعد نیست که روایت های زیادی راجب این داستان در کل جهان پخش شود اگر این کار را بکنید مردم دیگری هم از جاهای مختلفی به ایران روستای کند لوس می آیند خانه و چیز هایی که در موزه کند لوس هست را می بینند

عیسی علیپور 23 آذر 1397

سلام
از عزیزان مسول فرهنگی کشور واستان مازندران تقاضا میکنم که این حکایت عجیب که مستند واقعی است چرا برای مردم با ساختن فیلم سینمایی وانبمیشن آنرا معرفی نمیکنند کشورهای دیگر از فرهنگ غنی ایرانی استفاده می‌کنند اما مسولین مربوطه بیخیال قضیه هستند دلم میسوزد که حتی جوانان استان این داستان مینا حتی نشنیده اند ولی صدا وسیما کلی پول خرج می‌کنند تا فیلم‌های مستند وداستانی وغیره بی سروته دیگر کشورها را خریداری کرده وبه خورد ملت میدهند که این خیانت بزرگ واشکار است. انشاءالله که لطفی کنند از داستان عاشقانه عجیب مبنا وپلنگ مستندی درست کرده تا حداقل دین کوچکی را ادا کنند، انشاءالله

پربازدید ترین مطالب

تگ